جامع المزخرفات




1- زیر چراغ
ثقیلی(1)آمد بالای دست بزرگی نشست.
فرمود که ایشان را چه تفاوت کند بالا یا زیر چراغ اند؟ چراغ اگر بالایی یی طلبد برای خود طلب نکند، غرض او منفعت دیگران باشد تا ایشان از نور او حظ یابند و اگر نه، هر جا که چراغ باشد _خواه زیر، خواه بالا_ او چراغ است که آفتاب ابدی ست. ایشان اگر جاه و بلندی دنیا طلبند غرض شان آن باشد که خلق را آن نظر نیست که بلندی ایشان را ببینند. ایشان می خواهند که به دام دنیا اهل دنیا را صید کنند تا به آن بلندیِ دگر ره یابند و در دام آخرت افتند.»(2)

2- رسم درویشان
شیخی بود مریدان را استاده(3)رها کردی، دست بسته در خدمت.
گفتند: ای شیخ، این جماعت را چرا نمی نشانی، که این رسم درویشان نیست. این، عادت امرا و ملوک است.»
گفت: نی، خمش کنید. من می خواهم که ایشان این طریق را معظم دارند تا برخوردار شوند، اگر چه تعظیم در دل است. ولکن اَلظّاهِرُ عِنوانُ الباطن.»(4)

3- اثر لقمه
درویشی را شاگردی بود، برای او درویزه(5)می کرد. روزی از حاصل درویزه او را طعامی آورد، و آن درویش بخورد. شب محتلم(6)شد.
پرسید که این طعام را از پیش که آوردی؟»
گفت: دختری شاهد(7)به من داد.»
گفت: والله من بیست سال است که محتلم نشده ام. این اثر لقمه او بود.»(8)

4- حکیم منکر
حکیمی منکر می بود این معنی را،(9)روزی رنجور شد و از دست رفت و رنج او دراز کشید.
حکیمی الهی به زیارت او رفت. گفت:آخر چه می طلبی؟»
گفت: صحّت.»
گفت: صورت این صحّت را بگو که چگونه است تا حاصل کنم.»
گفت: صحّت صورتی ندارد و بی چون(10)است.»
گفت: اکنون صحّت چون بی چون است، چون اش می طلبی؟»
گفت: آخر بگو که صحّت چیست؟»
گفت: این می دانم که چون صحّت بیاید قوّتم حاصل می شود و فربه می شوم و سرخ و سپید می گردم و تازه و شکفته می شوم.»
گفت: من از تو نَفس صحت می پرسم. ذات صحّت چه چیز است؟»
گفت: نمی دانم، بی چون است.»
گفت: اگر مسلمان شوی و از مذهب اول بازگردی تو را معالجه کنم و تندرست کنم و صحّت را به تو رسانم.»

5- خواست معشوق
یکی گفت: عاشق می باید که ذلیل باشد و حَمول(11)باشد» و از این اوصاف بر می شمرد.
فرمود که عاشق این چنین می باید وقتی که معشوق خواهد یا نه؟ اگر بی مرادِ معشوق باشد پس او عاشق نباشد، پی روِ مرادِ خود باشد. و اگر به مراد معشوق باشد چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد او ذلیل و خوار چون باشد؟
پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق الا تا معشوق او را چون خواهد.»

6- دختر سمرقندی
در سمرقند بودیم، و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لشکر کشیده، جنگ می کرد.(12)
در آن محله، دختری بود عظیم صاحب جمال، چنان که در آن شهر او را نظیر نبود. هر لحظه می شنیدم که می گفت: خداوندا کِی روا داری که مرا به دست ظالمان دهی. و می دانم که هرگز روا نداری، و بر تو اعتماد دارم.»
چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر می بردند و کنیزکان آن زن را اسیر می بردند، او را هیچ اَلَمی نرسید و با غایت صاحب جمالی، کس او را نظر نمی کرد. تا بدانی که هر که خود را به حق سپرد از آفت ها ایمن گشت و به سلامت ماند و حاجت هیچ کس در حضرت او ضایع نشد.(13)

7- شاهدان خوارزم
شخصی گفت: در خوارزم کسی عاشق نشود زیرا در خوارزم شاهدان(14) بسیارند. چون شاهدی ببینند و دل بر او بندند، بعد از او از او بهتر بینند، آن بر دل ایشان سرد شود.»
فرمود: اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند، آخر، بر خوارزم عاشق باید شدن، که در او شاهدان بی حدند.»(15)

8- عشق مجنون
مجنون را گفتند که لیلی را اگر دوست می دارد چه عجب که هر دو طفل بودند و در یک مکتب بودند.
مجنون گفت: این مردمان ابله اند -و اَیُّ مَلیحَةٍ لا تُشتَهی(16)_ هیچ مردی باشد که به زنی خوب میل نکند و زن همچنین؟ عشق، آن است که غذا و مزه ای از او یابد، همچنان که دیدار مادر و پدر و بردار و خوشی فرزند و خوشی شهوت و انواع لذت از او یابد.»
مجنون، مثال شد از آنِ عاشقان چنان که در نحو، زید و عَمْرو.

9- نامه ای برای لیلی
مجنون خواست که پیش لیلی نامه ای نویسد. قلم در دست گرفت و این بیت گفت:
خَیالُکِ فی عَینی وَ اِسمُکِ فی فَمی.وَ ذِکرُکَ فی قَلبی، اِلی اَیْنَ اُکتُب»(17)
خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست و ذکر تو در صمیم جان جای دارد. پس، نامه پیش کی نویسم چون تو در این محل ها می گردی قلم بشکست و کاغذ بدرید.» ()

10- جام مجنون
مجنون را می گفتند که از لیلی خوب(19)ترانند، بر تو بیاریم؟»
او می گفت که آخر من لیلی را به صورت دوست نمی دارم، و لیلی صورت نیست. لیلی به دست من همچون جامی ست، من از آن جام شراب می نوشم. پس من عاشقِ شرابم که از او می نوشم و شما را نظر بر قدح است. از شراب آگاه نیستید. اگر مرا قدح زرین بود مرصّع(20)به جوهر، و در او سرکه باشد یا غیر شراب چیزی دیگر باشد، مرا آن به چه کار آید؟ کدوی(21)کهنه شکسته که در او شراب باشد، به نزد من به از آن قدح و از صد چنان قدح.(22)
این را عشقی و شوقی باید تا شراب را از قدح بشناسد.»(23)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

درس رسانه دفتر خاطرات سارا مرتضوی فازموزیک بهترین در دانلود موزیک خواننده های ایرانی روستای اوندر روستایی کهن با رویکرد جدید بخشی آفیشیال kavirpcfo pasargad-insure انجیل به روایت انسی دانلود رایگان سریال های روز دنیا گنجشگ زبان دراز